داستان عشق

ساخت وبلاگ
گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد گر هست آتش ذره ای آن ذره دارد شعله ها شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا 11 ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا هین زهره را کالیوه کن زان نغمه های جان فزا دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا با چهره ای چون زعفران با چشم تر آید گوا غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته هین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جدا تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما این دانه های نازنین محبوس مانده در زمین در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا تا کار جان چون زر شود با دلبران هم بر شود پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی سری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا 12 ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ ها ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی ای جویبار راستی از جوی یار ماستی بر سینه ها سیناستی بر جان هایی جان فزا ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را 13 ای باد بی آرام ما با گل بگو پیغام ما کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا در سر خلقان می روی در راه پنهان می روی بستان به بستان می روی آن جا که خیزد نقش ها ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می پری کامد پیامت زان سری پرها بنه بی پر بیا ای گل تو این ها دیده ای زان بر جهان خندیده ای زان جامه ها بدریده ای ای کربز لعلین قبا گل های پار از آسمان نعره زنان در گلستان کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی ره چون عرق از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر ما را نمی خواهد مگر خواهم شما را بی شما هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن با کس نیارم گفت من آن ها که می گویی مرا ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو بی حرف و صوت و رنگ و بو بی شمس کی تابد ضیا 14 ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما افتاده در غرقابه ای تا خود که داند آشنا
داستان عشق...
ما را در سایت داستان عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zeid kharidefarsi12302 بازدید : 321 تاريخ : يکشنبه 29 ارديبهشت 1392 ساعت: 22:40